سناریو

من سرهنگ اشنایدر هستم در سال ۱۹۴۲ نازی ها اردوگاه کار اجباری به نام آشویتس در لهستان تاسیس کردند و به دستور پیشوا به سِمَت فرمانده اردوگاه منصوب شدم در یک سال اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه به مرور زمان به من دستورات عجیب و غریبی می دادن و ازم می خواستن که بر روی زندانی ها آزمایش انجام بدم بعد چند آزمایش دیگه از دستورات پیروی نکردم تا این که یک روز، سرهنگ دیگه ای به نام دکتر مرکل لعنتی وارد اردوگاه شد و جایگاهم رو ازم گرفت و زندانیم کرد. آزمایش های اون دکتر لعنتی باعث شهرتش شد تا جایی که همه اونو به فرشته مرگ می شناختند. چند ماه از زندانی شدنم می گذشت که یک روز متوجه شدم فرشته مرگ دخترای دوقلو منو برای آزمایش انتخاب کرده. داشتم دیوونه می شدم جلو چشام دخترام جین و جولی رو به بدترین شکل مورد زجر و آزمایش قرار دادن. دخترم جولی به صورت وحشتناکی مرد. بعد از مرگ دخترام شایعاتی در آشویتس پخش شد که روح دختر سرگردانی شب در آشویتس پرسه میزنه ... من تمام تلاشمو کردم که از اون اردوگاه فرار کنم، فقط به فکر انتقام بودم، انتقام از مرکل لعنتی . تا اینکه موفق به فرار شدم. تمام تلاشمو کردم تا با زندانی های جدید ارتباط بر قرار کنم ازشون کمک بگیرم و مرکل لعنتی رو بکشم. ولی همیشه تلاشم با شکست مواجه می‌شد، تا اینکه متوجه شدم گروه جدیدی زندانی قراره به آشویتس منتقل بشن. اون گروه جدید شماهایید که هرکدوم توانایی های مخصوصی دارید. ازتون می خوام که انتقام من رو از فرشته مرگ بگیرید، منم در عوض به شما کمک می کنم که از اون اردوگاه لعنتی فرار کنید ... 💀